خداوندا ! بارالها ! خداوکیلی خودت حاضر بودی تو این دنیایی که ساختی زندگی کنی؟
سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۱۰, شنبه
نقاب سیاه جلاد
تو را از مغز
آویختند
به جرم جنگ با جاذبه
هنگام برخاستن
از زمین،
تو را از قلب
آویختند
و جلاد را دیدم
که پشت نقاب سیاهش
می گریست
و خود را دیدم
که پشت نقاب سیاهم
می گریستم
هرگز فراموش نخواهم کرد
چهره ی جلاد را
در آینه
۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه
سهم من اینست ؟ [2]
حقیقتش پست قبلی رو که نوشتم، ماجرا از این قرار بود که من پای کامپیوتر و در حال کارای همیشگی بودم و اونور تلویزیون روشن بود و روی بی بی سی – که اینروزا فقط صدا داره و مثل رادیو میشه ازش استفاده کرد.
اخبار گو گفت : “جوانی در شهر منچستر…” و من دلم گرفت. حس همیشگی اون زمانی رو داشتم که خبر اعدام رو اعلام می کنه. انگار عادت کرده بودم که “جوان” و “اعدام” همیشه کنار هم استفاده میشن؛ انگار گوشام همیشه منتظر خبر اعدامه. عادت کردم به خبرای بد. عادت کردم به اینکه خبر کشته شدن کسی رو بشنوم، که فلان کس تو تظاهرات کشته شد، فلان کس دم در خونشون منفجر شد، فلان کس رو زیر گرفتن.. از رو پل انداختن.
خدایا کی میشه، کی میاد اون زمونی که ما از شنیدن یه خبر بد، تعجب کنیم ؟
۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه
۱۳۸۸ بهمن ۶, سهشنبه
دیکتاتوری مستطیل ها
این مستطیل های سخت
بر ذهن ها
دیکتاتوری می کنند
آزادی می خواهم کمی
حجم خالی ای،
منحنی ای شاید
۱۳۸۸ دی ۲۹, سهشنبه
این نقابای لعنتی
۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه
۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه
او گفت "من هستم" و از بهشت رانده شد.
“..هنگامی که آدم از میوه ی درخت ممنوعه تناول کرد، به نفس خویش آگاه شد. او گفت : «من هستم.» او دانست که هست و بلافاصله از بهشت رانده شد.
این داستان بسیار زیباست. این داستان، کلید رازهای بسیار است. این دانسته های توست که تو را از بهشت بیرون می کند. پیش از آن، آدم روحی کودکانه داشت. او برهنه بود و نمی دانست که برهنه است. او برهنه بود و نمی دانست که برهنگی، گناه است. او عاشقِ حوا بود، اما عشقش طبیعی بود. گناه، معنایی نداشت. زیرا گناهی رخ نداده بود. در زندگی کودکانه و معصومانه، گناهی وجود ندارد. تنها آدم بزرگ ها هستند که گناه می کنند. کودکان به هیچ وجه گناهکار قلمداد نمی شوند. کودکان معصوم اند، زیرا نمی دانند که «هستند»…”
عشق، قفس، پرواز / مسیحا برزگر / نشر اجتماع
فرصت شاید کوتاه باشد
[بازگو شده از اینجا]
جای شما باشم وقتی در مملکتی زندگی می کنم که آدم می تواند صبح از خانه اش بیاید بیرون و بعد با انفجار بمب تکهتکه شود یا ماشین پلیس سرقتی از رویش رد شود یا یک خری از پاترول پیاده شود گلوله را مستقیم به قلب آدم شلیک کند و برود با خیال راحت دو تا خیابان بالاتر ساندیسش را بخورد...جای شما بودم وقتی در مملکتی اینطوری زندگی می کردم هیچ لحظه ای را برای گفتن دوستت دارم از دست نمی دادم، هیچ دوستت دارمی را هم در قلبم نگه نمی داشتم، معلوم نیست فرصت دقیقن چقدر باشد...