۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

او گفت "من هستم" و از بهشت رانده شد.


“..هنگامی که آدم از میوه ی درخت ممنوعه تناول کرد، به نفس خویش آگاه شد. او گفت : «من هستم.» او دانست که هست و بلافاصله از بهشت رانده شد.
این داستان بسیار زیباست. این داستان، کلید رازهای بسیار است. این دانسته های توست که تو را از بهشت بیرون می کند. پیش از آن، آدم روحی کودکانه داشت. او برهنه بود و نمی دانست که برهنه است. او برهنه بود و نمی دانست که برهنگی، گناه است. او عاشقِ حوا بود، اما عشقش طبیعی بود. گناه، معنایی نداشت. زیرا گناهی رخ نداده بود. در زندگی کودکانه و معصومانه، گناهی وجود ندارد. تنها آدم بزرگ ها هستند که گناه می کنند. کودکان به هیچ وجه گناهکار قلمداد نمی شوند. کودکان معصوم اند، زیرا نمی دانند که «هستند»…”
عشق، قفس، پرواز / مسیحا برزگر / نشر اجتماع

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر