۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

زاده ی سکوت

چیزی ندارم به تو بگویم
حرف هایم را
دزد برده است
در این گیر و دار
که هیچ کس خود را در آینه نمی شناسد
که کلمه ها خالی اند
و هیچ کس آن ها را قفل نمی کند
و دیوار ها
آنقدر محکم شده اند
که هر تلنگری خراب شان می کند

دزد برده است انگار مرا
چرا که سنگینی نگاهی را حس می کنم
که سالها بود
آینه را با من بیگانه کرده بود
و بودن را با من بیگانه کرده بود
و من از خود خالی بودم
همچون کلمه هایی
که هیچ کس آن ها را قفل نمی کند
و ترسان اند از اینکه کسی بیایید
و دلشان را بلرزاند.

*

با همین کلمه هاست
که با تو حرف می زنم
به همین زبان است
که نام تو را بر زبان می آورم
زبانی که با گفتن از یک بوسه
از هم فرو می پاشد
و تو زاده ی این زبانی
و من
زاده ی سکوت های اش
من از خویشتن
با تو در لحظه سکوت کرده ام
و حرفهایم
پوسته ای نازک بود
بر تلخی این سکوت

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

سکوت ناموزون


در این سکوت ناموزون خیابان
وقتی که دیگر
زمین زیر پای هیچ کس نمی لرزد
و هیچ ردپایی
بیش از سه ثانیه
بر سنگفرش ها طاقت نمی آورد
و هیچ لبخندی
و هیچ عشقی،

*

در این سکوت ناموزون لبهایت
وقتی که دیو شک
بوسه هایت را زندانی کرده است
و لبخند هایت
از ترس هجوم یکباره ی اندوه
در کوچه پس کوچه های ویرانی
پناه گرفته اند
و هیچ کس
نمی داند که در دل این سیاهی ها
روح سبزت چقدر نالان است،

*

در این سکوت ناموزون ساعت
که انگار هیچ کس در اتاق نیست
تا برایش آواز بخواند
و پایکوبی ثانیه ها را فراموش کرده است
و هر آن است
که از دیوار بیفتد،

*

به امید طوفانی نشسته ایم
که از دهان هایمان بوزد
بر تن هایمان
رهایی را نقش زند
و هر آنچه حایل است
میان دو نفس را،
هر آنچه را که خنده را در قفس می کند
از بیخ و بن خراب کند
و این هوای بی نهایت گرم را
از نو
مانند لحظه ی تازه ی بوسه ای
خنک کند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

چاهراه

این راه
چاهی ست
که پایانش را
انگار از یاد برده است
چرا که نه دیگر با اشک پر می شود
و نه با شک
در پایان راه
در پایان چاه
قرار بود تو بایستی
و بادهای خنک را بر گردنت بیاویزی
و برایم از دورترین زمین ها
دورترین زمان ها
دو چشم سوغات بیاوری
برای گریه کردن

*

پاهایم را جا گذاشته ام
در انتهای این چاه
در انتهای این راه
دیگر زمان نمی ایستد
و من باید تا ابد
برای خود بالی بسازم
که آتش نگیرد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

گناه گفتن

تازه آغاز قصه است
وقتی لبهایت
شیرین ترین رنج های جهان اند
و بوی تن ات
بوی باران هایی ست
که عادت کرده اند
بر شهر خواب آلوده ببارند

*

اینجا شهر مردگانی ست
که نمی دانند
آغوش ات
کوچکترین قفسی ست
که می تواند
آزادی را خانه دهد

و هرگز نام تو را
- آن طور که می گویند -
به گناه ِ گفتن آلوده نکرده اند.

آن مردگان
تسلیم ِ حکم ِ دایره واری اند
که غم را پس از غم
چون سیانور پس از سیانور
چون مرگی پس از مرگ
می نوشند و
به ناچار
به جبر
لذت می برند.

*

به دست هایی می اندیشم
که سالهاست در باغچه کاشته ای
و سبز نشده است؛
اما ایمان دارم
که همین دست ها، روزی
باغچه را سبز خواهد کرد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

صور زمینی

هزاران ستاره ی خاموش
در نورِ کورکننده ی روز می رقصند
و ما نگاه هایمان را
از آسمان می دزدیم
انگار نه انگار
که آسمان به زمین آمده است
و این میلیون ها صورت فلکی
این میلیون ها افسانه را نمی بینیم
که در خیابان های خلوت شب
بوسه هایشان را می نویسند
و پشت چراغ های سرخ
در انتظار سبز
فریاد می کشند

«جوزا» ها را ندیده ایم
که دست هایشان را به هم می دهند
و عاشقانه زمزمه می کنند
«اسد» ها را ندیده ایم
که گرد هم می آیند
و سکوت می کنند
«میزان» ها را ندیده ایم
که خنجر می کشند
و فراموش می کنند

انگار نه انگار
آسمان به زمین آمده است
نگاه هایمان را از زمین دزدیده ایم
و به جای خالی آسمان دوخته ایم