۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

زاده ی سکوت

چیزی ندارم به تو بگویم
حرف هایم را
دزد برده است
در این گیر و دار
که هیچ کس خود را در آینه نمی شناسد
که کلمه ها خالی اند
و هیچ کس آن ها را قفل نمی کند
و دیوار ها
آنقدر محکم شده اند
که هر تلنگری خراب شان می کند

دزد برده است انگار مرا
چرا که سنگینی نگاهی را حس می کنم
که سالها بود
آینه را با من بیگانه کرده بود
و بودن را با من بیگانه کرده بود
و من از خود خالی بودم
همچون کلمه هایی
که هیچ کس آن ها را قفل نمی کند
و ترسان اند از اینکه کسی بیایید
و دلشان را بلرزاند.

*

با همین کلمه هاست
که با تو حرف می زنم
به همین زبان است
که نام تو را بر زبان می آورم
زبانی که با گفتن از یک بوسه
از هم فرو می پاشد
و تو زاده ی این زبانی
و من
زاده ی سکوت های اش
من از خویشتن
با تو در لحظه سکوت کرده ام
و حرفهایم
پوسته ای نازک بود
بر تلخی این سکوت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر