۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

چاهراه

این راه
چاهی ست
که پایانش را
انگار از یاد برده است
چرا که نه دیگر با اشک پر می شود
و نه با شک
در پایان راه
در پایان چاه
قرار بود تو بایستی
و بادهای خنک را بر گردنت بیاویزی
و برایم از دورترین زمین ها
دورترین زمان ها
دو چشم سوغات بیاوری
برای گریه کردن

*

پاهایم را جا گذاشته ام
در انتهای این چاه
در انتهای این راه
دیگر زمان نمی ایستد
و من باید تا ابد
برای خود بالی بسازم
که آتش نگیرد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر