۱۳۸۷ بهمن ۱۲, شنبه

اخبار خودکشی را پخش نکنید، دیگران هم به فکر می افتند

شنیدم اخیرا ً یک دانشجوی دیگر دانشگاه تهران خودکشی کرده. [+] نمی دانم دلیل خودکشی او چه بوده و آیا منطقی بوده یا نه، اما مطمئنا ً هر چه بوده، از سر خوشی نبوده. نمی دانم، از مرگ گفتن و از مرگ شنیدن برای  ما خیلی عادی و روزمره شده است. هزاران نفر در غزه می میرند و عکس العمل ها، حداکثر تحصنی است در فرودگاه، که آن هم دردی را دوا نکرد و نمی کند.

از مرگ شنیدن آنقدر برایمان عادی شده است، که وقتی خبر کشته شدن یا خودکشی انسانی را می شنویم، بی تفاوت از کنار آن می گذریم. دیگر پی دلیل آن نمی گردیم، شاید وقتش را نداریم .. نمی دانم. اما به هر حال، با بستن چشمهایمان به روی مشکلات، مشکلات نمی میرند. البته با این فرض که می فهمیم مشکلاتی وجود دارند.

دانشجوی دیگری خودکشی کرد! بدون این که بداند همه از کنار خبر مرگ او به سادگی می گذرند. بی آنکه بداند کسی بعد مرگ او خواهد گفت:"خبر خودکشی دانشجویان را پخش نکنید". خب، شاید این شخص، ناخودآگاه فکر می کند که اگر دیگران این خبر را بشنوند به فکر خودکشی می افتند. و احتمالا فکر می کند که حق هم دارند ! اما در هر صورت، این وسط یک نفر مرده است، بی آنکه دیگران مسئولیت هایشان را در قبال او انجام داده باشند. نفرین آن دانشجو، بر سر تک تک ماست. تک تک ماهایی که از کنار مرگش به سادگی می گذریم.

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه

غروب

سایه ها بلند می شوند
و قد ها کوتاه؛
خورشید رو به غروب است ..

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

مسحور کن تمام فریاد های بی پایان را

در چشمهای سیاه تو نهفته است
راز شب هایی که به درازا می کشد
راز اشک هایی که فرو نمی ریزد
در لبان تو نهفته است
راز فریاد گوشخراش سکوت
لبانت را بگشا
بگذار نمیرد دیگر
گلی که می روید
بر رویاهای تلخ مان
آینه ها تو را می خوانند
لبانت را بگشا
مسحور کن تمام فریاد های بی پایان را
بر جاده های خشک ببار
دستانت را پناهی کن
برای این همه خون و اشک
آسمانی ببار
بر تن خسته ی این واژگان نومید..

۱۳۸۷ دی ۲۳, دوشنبه

نیازمندیها

شدیدا ً به یک تعادل پایدار نیازمندیم..

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

در تو می لولند ماشین های غبارآلوده

آینه ها از تو پر اند
دشت ها از تو سبز
در دست های تو می روید بهار
و از لبهای تو باران..
زیبایی از تو زیباست
با حرفهای تو گشوده می شود
رمز حرف های ناگفته ی من..
در تو می زید
تمام اشکها و خنده های من
روزی می میرم
و در آینه ها با تو خواهم رقصید
ای که دشت ها از تو سبزاند
و اشک ها از تو آبی
ای که تمام خیابان ها به تو تمام می شوند
و در تو می لولند ماشین های غبارآلوده
زیبایی از تو زیباست
و تمام ِ قطره های باران
به احترام تو سقوط می کنند
از آسمان تنهایی این شهر خالی..

۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه

از کجا می آیی ای ابر نومید؟

از کجا می آیی ای ابر نومید؟
شاید از جایی که
مال من باشد
شاید از تنها جایی که
در آن آسوده می گریستم
شاید از تنها جایی که در آن
بیهوده می رقصیدم
از جایی پشت آن کوههای بلند
از جایی سبز تر ازآسمان دیروز
از جایی بلند تر از فرداهای نامده
زمین خشک آنجا
چقدر از این ویرانه خاکی تر است؟
دیوارهای آنجا چه رنگی اند ؟
نکند آنجا هم خورشید سرد باشد؟
ای پیامبر اشک های آسمان
بر دستهای خشک من ببار
بر وجود تهی ام
ببار بر تمام این زمین های شکسته
ببار بر خیابان های اندوهگین
ببار بر پاییز بی پایان
از کجا می آیی ای ابر نومید ؟
آیا دریا هنوز آبی است؟
بگو چقدر راه است
تا آخرین ایستگاه تنهایی باران ؟