۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

ابرهای خشک

چگونه لبان بسته‌ات می‌تواند پنجره‌های باز را به من بنماید؟
من سراپا زنجیرم
و هزار خورشید تنم را می‌سوزانند.
چگونه با دیواری بر دوش، صدایت را بر آسمان آوار می‌کنی؟
که رعدی در جهان نیست
تا آوازی به گوش رسد.
چگونه ابرهای خشک را در موهایت جا داده‌ای؟
که بادها هنوز بوی خون می‌وزند
و جز گلوله از چشمانت هیچ نمی‌بارد.

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

ضد نور

تن‌ات مه‌آلوده و تار
   - تو را چگونه می‌توان دریافت؟ -
سایه‌ات بر دیوار سخت تابیده
هندسه‌ی اندام‌ات را نمی‌توان دانست
رودرروی همه‌ی شکست‌هایم ایستاده‌ای
روشنای ناآشنای دوردستی چهره‌ات را دزدیده
و تاریکی چشم‌ها را می‌بندد.
انگار بوده‌باشی و هیچ‌گاه ندانسته‌باشم کجا و چگونه
اما خواب‌گونه‌هایی می‌گوید که از بیداری‌ام پریده‌ای
و رد ناخن‌هایت بر دیوارها به هیچ‌کجا نمی‌رسانندم
تو را کجا می‌توان یافت که گویی پری‌وار از این هستی تلخ گریخته‌ای؟
تو را چگونه می‌توان ساخت که تن به آفرینش نمی‌دهی؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

سیاهچاله

زنده‌وار مرده‌ایم
و رقصان بر خاکسترمان
تلخکان سیاه‌مست
خواب‌هامان را آتش می‌زنند
جان و تن زیر آوار
تمامی کوه‌ها شعله‌ورند
و زمزمه‌ای کبود تازیانه
تنها صدایی‌ست که بی‌صدا مانده
سرد چون دستان ناتوانم
آخرین سلول‌ها می‌گریزند از تن
و خون لخته بر زخم می‌شورد
چشم‌ها آخرین سنگر اند
با رگ‌هامان طناب دار بافتیم
و خنده‌مان سیاهچاله‌ای
که صدا را از گلو می‌رباید
بوسه طناب بر گردن‌هامان
و چشمان سرخی که هرگز نخواهند دانست