تازه آغاز قصه است
وقتی لبهایت
شیرین ترین رنج های جهان اند
و بوی تن ات
بوی باران هایی ست
که عادت کرده اند
بر شهر خواب آلوده ببارند
*
اینجا شهر مردگانی ست
که نمی دانند
آغوش ات
کوچکترین قفسی ست
که می تواند
آزادی را خانه دهد
و هرگز نام تو را
- آن طور که می گویند -
به گناه ِ گفتن آلوده نکرده اند.
آن مردگان
تسلیم ِ حکم ِ دایره واری اند
که غم را پس از غم
چون سیانور پس از سیانور
چون مرگی پس از مرگ
می نوشند و
به ناچار
به جبر
لذت می برند.
*
به دست هایی می اندیشم
که سالهاست در باغچه کاشته ای
و سبز نشده است؛
اما ایمان دارم
که همین دست ها، روزی
باغچه را سبز خواهد کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر