۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

دست‌های کور

چشم‌های سرخت را گم کرده‌ام
و دست‌های کورم تو را در متروک‌ترین پله‌ها می‌جویند
بویت از سال‌ها بعد می‌رسد
و خواب‌های منجمدم ترک می‌خورند
من یک چشم خود را باخته‌ام
و نیمی از جهانم به باد رفته‌است
زخم نفس‌هایت بر تمام آسمان‌ها
چرا رنگ نمی‌بازد؟
چرا چشم‌های سرخت را نمی‌یابم؟
خواب‌هایم راه به بیداری نمی‌کشند
از کجا آمدی ای مرز سنگین
تا آخرین درخت را مصلوب کنی؟
برایم چراغ بیاور
تنم شکافته‌ست
به جای تمام بیدها می‌لرزم

۱ نظر: