۱۳۸۵ مهر ۲۶, چهارشنبه

در حسرت یک قطره

باد شیرین پاییزی برگهای خسته ی درخت را نوازش می کند. برگها، تلخ، به زمین می ریزند. همه آسمان، ابر است و هوای باران دارد، نم می زند. قطره ها سوار بر موج باد به صورتت می خورند. خورشید از میان ابرها آفتابی می شود. درختان هنوز به باران تشنه اند. کلاغها رفته اند.

آسمان وحشی می شود، می بارد، می کوبد، می غرد، می آشوبد، در هم می زند،... و من تنها یک نظاره گرم.

برگها فرار می کنند به زمین. آدمها فرار می کنند به زیر درختان، به زیر ساختمان، تا تر نشوند، تازه نشوند، عمق قطره را لمس نکنند ... و من بر سر فغانگاه آموزگاران نشسته ام در حسرت یک قطره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر