۱۳۹۲ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

سنگِ خون

1. ترس از سقوط، ترس از ارتفاع، روی دیگه‌ی میل به سقوط‌ه. آدم عاشق دره می‌شه. عاشق چاه. چون تهش ناپیداس.
انگار همین دیروز بود که برف پوشیده بود و نگاهش به آسمون بود. می‌خواست شاید مسیر پرنده‌ها رو پیدا کنه یا شاید صورت‌فلکی‌ها مسحورش کرده‌بودن. انقدر حواسش پرت بود که دستاش سرد شد و صورتش یخ زد. وسط تابستون. اما برف پوشیده‌بود.

2. شروع کردم به نوشتن و متن بالا ناخودآگاه به ذهنم اومد. گاهی آدم باید از همه جا ببره و خودشو تو نوشتن پیدا کنه. خیلی وقته نثر ننوشتم، باید بنویسم بیشتر. با اومدن فیس‌بوک فضای وبلاگ خیلی مرده. احساس امنیت حداقلی‌ای به من می‌ده برای صاف و پوست‌کنده بودن.

3. چشات رنگ طوفانه. باید فرار کنم. بیشتر از این نمی‌شه تو چشات زل زد. نباید مسخ شم. نباید سِحر شم. رعد و برق می‌زنه. چشمات که نه. صدات می‌ترسوندم. من عادت ندارم به خون وقتی فواره می‌زنه از حنجره‌ت. فرار کن. فرار می‌کنم از خودم. من باروت خوردم و دارم گَله گَله مرگ بالا میارم. از صدات می‌ترسم. جایی میون قبرهایی که برای هر بار مردنم کندم پنهون می‌شم. تنم رنگ گورستون می‌گیره. دنبالم نکن. من هزار بار دفن شدم و روحم مال خودم نیست. دنیایی نیست اینجا. دنبال درخت نگرد. هوا خیلی وقته که گرگ‌و‌میش‌ه.

4. ترجیحن همراه با این آهنگ بخوانید. چون با این آهنگ نوشتم. http://www.youtube.com/watch?v=QWymr4cglqc

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر