۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

سکوتِ ازهم‌گسیخته

سکوت در خیابان می‌پیچد
تو در ذهن
زمان دیوانه‌وار تکرار می‌شود
و چهره از چهره پیدا نیست
تمام چراغ‌های سرخ می‌دانستند
که چشمان تو سبز نخواهد شد

موهایت را سرازیر کن
در کلمه
در شعر جاری شو
چون آبی که در کویر
چون اشکی که در چشم
که جهان به خانه‌ای می‌ماند
که دیوارهایش را
پیش از سقف برده‌اند

به آینه سخن‌گفتن بیاموز؛
به چشم‌‌ها دیدن
ترَک‌های روی آینه گواه‌اند
که دانستن تو آسان نخواهد بود
و تمام تصویر‌ها مقصرند
که تو را پیش از آنکه بشناسند
در ذهن خود خاک کرده‌اند

زمان از فرط بیداری
از عمق بیماری
به خود می‌پیچد
و سکوتش از همه‌ی دهان‌ها به گوش می‌رسد
فریاد کن این سکوت از هم گسیخته را
چشم تمام گوش‌ها به لبان توست

۱ نظر: