۱۳۸۶ فروردین ۲۲, چهارشنبه

کاش این چند نفر همزمان داخل من تصمیم نمی گرفتن ...

خیلی وقته تو یه درد گرفتارم. می خوام ازش بیرون بیام خومم میدونم که اگه بخوام میتونم. فقط میخوام با یکی حرف بزنم. شاید هم عقده هام رو سرش خالی کنم. همون عقده هایی که یک سال و اندی تو خودم خفه کردم واسه اینکه کسی رو حفظ کنم. میمونم بین دوراهی که واسه احساسم ارزش قائل بشم و با دلم پیش برم یا اینکه به حرف عقلم گوش کنم و همه چیز رو مثل زباله بندازم تو جوب. میمونم بین حرف دلم که جونم در برابر احساسم ارزشی نداره و حرف عقلم که میگه بیخیال همه چی شم. کاش این چند نفر همزمان داخل من تصمیم نمی گرفتن.

حس عجیبیه. انقد پر میشم از روزمرگی که شاید با فریاد شاید هم با خلاص کردن خودم ازشون راحت شم. آخه من واسه چی زنده ام ؟؟ من اصلا اینجا چی کار می کنم؟؟

نمی دونم بزرگ شدم، هنوز بچه ام یا دارم پیر می شم. بقیه رو می بینم که خیلی واسه خودشون اهمیت قائلن. من اینطوری نیستم! نمی تونم! واسه من اون کسی که دوسش دارم و برام تکه، واقعا برام تکه و واسش تا پای جون وای میسم! و وقتی ادراکی از طرف مقابلم نمی بینم به پوچی بر می خورم.

کاش می تونستم واسه خودم مهم باشم.

به نظر خودم هم حرفام احمقانه میاد. مهم نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر