۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

بهار آمد ...

من همیشه پر بودم از احساسات متضاد و متناقض. یعنی هم یکی و دوست دارم و هم ازش بدم میاد. هم می خوام یه کاری و بکنم و هم نمی خوام. یه تصمیمی و میگیرم و سریع منصرف میشم. نمی دونم چه م ه.


***


امسال نمی دونم چرا انقدر بهار قشنگ شده. همه چیز انگار سبز تره. آسمون آبی تره. هوا لطیف تره. بادها روح نواز تره. پرنده ها قشنگ ترن. همه ی این نعمت ها هست و یه مشکل گنده ی قدیمی که شاعر اینطور توصیفش میکنه :

بهار آمد بهار من نیامد / گل آمد گل عذار من نیامد ...


***

بعضی وقتا از خودم بدم میاد. که چرا انقدر به این احساسات مسخره محدودم. می خوام یه ذره خودمو ول کنم برم یه گوشه بشینم با خودم خلوت کنم. از همه چیز تو این دنیا ی مسخره داره بدم میاد. از آدماش، از ماشیناش، از آسفالت، از سیاست، از دروغ. می خوام یه ذره فکر کنم. یه ذره راجع به خودم. زندگی م. من دارم کجا میرم؟؟ یا بهتر بگم زندگی منو داره کجا میبره؟؟ به کی باید اطمینان کرد؟؟ کدوم مسیرو باید رفت؟؟ یه ذره می خوام فکر کنم که چرا انقدر دوست دارم فداکاری کنم؟؟ آهای سعید دیوانه ! یه ذره خودتو ببین! خودت مهمتری ! دیگه دارم از درس هم زده میشم. آخه که چی؟؟ درس بخونیم که چی؟؟ آخرش که چی؟؟  ما که مرگ بهمون از همه چیز نزدیکتره برای چه هدفی برنامه میریزیم؟؟ یا میخوام بشم یکی از همون "آدم بزرگ" های شازده کوچولو که ازشون بدم میاد. کاش به جای این همه آشنا یه رفیق داشتم.


***


این داشت یادم می رفت: آقای رزمی یه جمله ی جالب فرمودن : "آدم بدبخت همیشه سوژه واسه بدبختی داره".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر