۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

آشنا

من
دشمن خونین خویشم
که با همه ی عقربه ها
به جنگ زخم هایم برخاسته ام
عقربه به دوش
ساعت به چشم
ثانیه به گلو
       [دست هایم با مفهوم بی مهر دست هایت آشناست]
در زندانی که تمامی هستی من است
و خانه ی من
و غذای من
و سکوت من
با همه ی واژگانم به مرگ ایستاده ام
      [صدایم با سکوت پر از انفجار گلویت آشناست]
بی فاصله حرف می زنم
بی وقفه سکوت می کنم
بی نگاه صدا می کنم
بی آغاز به پایان می برم
      [شعر هایم با زمزمه ی بغض هایت آشناست]
میان دو کوه
میان دو شهر
میان دو فکر
میان دو حرف
میان دو شک
میان دو خون
به تمامی خواب های جهان رشک می برم
     [کابوس هایم با خفگی لبهایت آشناست]
من ایستاده ام
کوهی را که چشمه ها روان دارد
رود ها از من نمی گذرند
صدایم بی شک
پژواک مذاب هایی ست
که مرا سنگ می کنند

۲ نظر: