۱۳۸۴ آبان ۲۷, جمعه

توی اتوبوس وایساده بودم،
یه پیرزنی سوار شد.
حدوداْ ۵۰ - ۵۵ ساله.
شروع کرد به حرف زدن و گدایی کردن.
من ۵۰ تومن از کیفم در آوردم بهش دادم.
یاد حرف معلم دین و زندگیمون افتادم.
می گفت:"اگه کسی دستشو جلوتون دراز کرد، حتماْ بهش یه چیزی بدین چون اون آدم تمام آبروشو گذاشته کف دستش."
ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد.
جلوی خودمو گرفتم.
چرا می باید گدا وجود داشته باشه؟
و از اون بالاتر چرا کسی باید وجود داشته باشه که به این آدما ظلم کنه؟
هیچ کس از این سوالا هیچ جوابی نگرفته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر