۱۳۸۶ مرداد ۲۱, یکشنبه

خداوندا ...

خداوندا !

تو را می خوانم !

در این کویر افتاده ام ...

گاه آبم می رسانی و گاه خشک ِ خشکم رها می کنی ...

چه خوانم تو را که تشنه و سیراب نیازمند تو ام ...

ای باران من ...

خداوندا !

باران رحمتت را بر لبان خشکم ببار ...

باشد لبان تر شوند و ذکر تو گویند...

خداوندا !

سیاهی هایم را سپید گردان ...

که تویی تنها آنکه می شوید پلیدی ها را ...

خداوندا !

بازوانم را نیرویی بخش،

تا اهرمن را از وجود خود بر کنم ...

از دیدگان خود...

تا تو را بازبینم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر