۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

ضحاک ماردوش - درفش کاویانی

می گویند گاهی تاریخ تکرار می شود.


در شاهنامه آمده ست که ضحاک، پس از آن که ابلیس بر شانه های او بوسه می زند، دو مار بر دو شانه ی او می روید و ضحاک برای آرام کردن مارها روزانه مغز تعدادی از جوان ها را می خورد. در این میان پسر کاوه ی آهنگر نیز دستگیر می شود و کاوه به دربار ضحاک می رود. ضحاک در ازای آزادی پسر کاوه از او امضای نامه ی تایید عدالت ضحاک را خواستار می شود و کاوه نامه را پاره می کند. ضحاک برای نشان دادن عدالت نداشته ی خود، کاوه و پسرش را آزاد می کند. کاوه که از جور حاکم به ستوه آمده به بازار می رود و مردم را به برانداختن شاه ترغیب می کند. او و همراهانش پرچم قیام خود را پیشبند پوستی کاوه ی آهنگر (تقریبا معادل نماد حزب کارگری امروزی) – که به درفش کاویانی شناخته شد - قرار می دهند و کاخ ضحاک را خراب می کنند و او را می کشند و از میان خود، فریدون – که بسیار عادل و دانا بود – را انتخاب می کنند.


حال، این داستانی اساطیری از شاهنامه بود. و مطمئنا ً قرائنی تاریخی برای آن وجود دارد که فریدون را همان کوروش هخامنشی و ضحاک را آخرین پادشاه مادها دانسته اند. همچنین واضح است که مارها و مغزها کاملا نمادین هستند.


در تاریخ آمده است که هنگامی که اعراب به ایران حمله می کنند، اعراب در یکی از صندوق هایی که انتظار غنائم از آنها داشتند، یک پوستین به ظاهر بی ارزش کهنه می یابند. بعدا ً مطلع می شوند که این همان درفش کاوه ی آهنگر است و اگر دست مردم ایران بیفتد، شاید باعث اتحاد دوباره ی مردم ایران و قیام علیه اعراب شود. سپس خلیفه ی اعراب در آن زمان – عمر – دستور به سوزاندن آن درفش ارزشمند می دهد.


شاید آبهای سد سیوند آتشی باشد برای درفش به ظاهر کهنه ی پاسارگاد...


شاید هم آتشهای دیگر برای درفش های دیگر...


می گویند گاهی تاریخ تکرار می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر