۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

هزار و یکشب خاطره

نمی دانم برای چه می خواهم بنویسم. یا اصلا چرا باید بنویسم. شاید دلایلی دارم که خودم نمی دانم. به هر حال، سخت است نوشتن. مخصوصا وقتی که نایش را نداشته باشی. یا به عبارتی نایش را ازت گرفته باشند. یعنی آن کسی را که دوست داری آن چنان به تو پشت پا بزند که ندانی با کدام یک از اندامت زمین خورده ای. آری، من فکر می کردم او همه چیز من است. یا حداقل من چیزی برای او هستم. اما با صراحت رفتن خویش را اعلام کرد. سخت است که کسی بخش اعظم خاطرات تو را تسخیر کند و آنگاه از تو بخواهد که همه اش را یکجا فراموش کنی و وانمود کنی که آنها هرگز وجود نداشته اند. خیلی سختتر آنکه بداند بهترین لحظه های تو با او گذشته و با این حال بخواهد برای تو بیش از سایه ای نباشد. سخت است که هدیه های او را ببینی و به خودت بگویی که این ها را مثلا از خاله یا عمه گرفته ای. سخت است که او به تو بگوید که دوستت دارد و پس از مدتی نقیض حرفش را اثبات کند.


نمی دانم چه بر من می گذرد. خاطرات روبروی من رژه می روند. نمی توانم به آنها فکر نکنم. باید راه حلی وجود داشته باشد. باید ...


راستی یک شعر هم گفتم:



You were the queen of my heart


But now we’re far far apart


And you left me alone to die


You didn’t know I never had a start



I thought I was something for you


I thought your love was getting true


Like a stranger you behaved me dear


Cuz you were looking for someone new



You were my only chance to live


And when you’re gone I grieve


I needed you to fill me of your love


But emptiness is the thing I achieve



You were supposed to be


Here in my cold lonely arms


Every time I dare to dream


Your faded picture harms



You were supposed to hold


Someone you knew who breaks


Like fall of leaves I fell



خیلی کوشیدم اما نمی دانم چرا نتوانستم خط آخر آن را کامل کنم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر