۱۳۸۶ دی ۱۵, شنبه

سپید و سیاه، برف و شب


دوم ژانویه دوهزار و هشت


شب هنگام، برف و باد از پنجره به درون ماشین می آیند و همزمان خنجرهای سرد به جاجای صورتم فرو می کنند. آستین هام را پایین تر می کشم. شال گردنم را بالاتر می بندم. دست در جیبم می کنم و به منظره محو دوردست می نگرم. برف ها چشم ها را برای دیدن دوردست کور کرده اند. به دکلی می نگرم که انگار تا میان آسمان رفته و مرا یاد شعر "پلی که تو را تا میانه ی راه می برد" می اندازد.


ماشین سرعتش را کم می کند. پشت ترافیک گیر کرده. به این فکر می کنم که اگر همه ی ماشین ها با هم حرکت کنند، ترافیک محو خواهد شد. اما دریغ که هیچ دو ماشینی نیستند که با هم گاز بدهند.


خیلی وقت نیست در ماشین نشسته ام. پاهایم از بس که در برف راه رفتم خیس شده و آب سرد به درون کفشهایم رفته و پای مرا بیرحمانه بی حس کرده. با اکراه تکانی به انگشتان درون کفشم می دهم. بلکه شاید خون رفته از پا، بازگردد.


دیروز کریسمس بود. یعنی امروز، فردای کریسمس است. و هماهنگی برف با کریسمس خیلی زیباست.


برف ها درختان را نقاشی کرده اند. هیچ جایی برای کلاغی یا گنجشکی که بنشیند روی درخت نگذاشته اند.. اما، هیچ کلاغ و گنجشکی هم نیست که بیاید روی درخت بنشیند و آواز بخواند.


آسمان زرد است. شاید هم قهوه ای. ابر ها آسمان را قروق کرده اند. دلم حتی به رعد و برق هم خوش نیست. برفش تلخ وشیرین است. شیرین آنکه می آید و می نشیند و تلخ آنکه زیر لاستیک ماشینی، وحشیانه له می شود.


پیاده روی خیابان پر از برف دست نخورده است . جان می دهد برای آنکه دست در دست آن که شاید هیچگاه به او نرسم، برف ها را قرچ قرچ له کنیم..


هوای سرد سرد... چشمانم را می بندم و بوسه داغ او را تصور می کنم که می آید و ژرف...ژرف می نشیند روی لب من..


بهتر است برگردم. این برف مرا دیوانه خواهد کرد.


***


( یک مصرع به ذهنم آمد، دوست ندارم غزلش کنم.: مهرت چو به دل افتد، تاریک نخواهم ماند.. )



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر