۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه

بیچاره سرهنگ ...

سرهنگ پیر بازنشسته خوشحال بود. ساعت 14 اخبار تلویزیون را می دید و لذت می برد که چه کشور آباد و خوبی دارد، با خوشحالی غذای ساده اش را می خورد، با خوشحالی کیهان می خواند، با خوشحالی به حال رهبر دعا می کرد. از جامعه ی متدینش خوشحال بود، به دشمنان کشورش لعنت می فرساد. به او گفتم : "چرا باید بد حجاب ها را بگیرند، چرا همه ی اسلام را اجرا نمی کنند ؟" او گفت : "می گیرند... دزد را می گیرند، قاچاقچی را می گیرند، قمار باز را می گیرند، خلاف شرع نمی گذارند انجام شود.." گفتم: "نمی گیرند دیگر.." و او حرف مرا انکار کرد. و من از همسایه ی روبرویش برایش گفتم که چه راحت شراب می فروشد، چه راحت مواد می دهد، و هیچ وقت هم دستگیرش نمی کنند ..


سر سرهنگ پایین بود. برای عدس پلوی شام داشت عدس پاک می کرد. چیزی نگفت. به فکر فرو رفت. چه می دانم، شاید به جوانی اش فکر می کرده، به اعلامیه هایی که پخش می کرده، به سالهایی که در زندان گذرانده، شاید به زحمتهایی که فکر کرده بود برای دینش می کشد، به کتکهایی که خورده بود ، به سختی هایی که کشیده بود تا دینش را احیا کند..


نمی دانم از فکرش چه گذشت، تنها دیدم که سرهنگ برای اولین بار اخبار ساعت 14 را خاموش کرد.. و من عذاب وجدان گرفتم .. نباید او را از خوشحالی هایش بیرون می آوردم..


***


پ.ن. مازندران سرده ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر