۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

بیش از دو چشم

تو
رنگ گذشته های سردی بودی
که هرگز گرمای آینده را
با پوست و استخوان
درک نمی کرد
و ندایی بودی
که به یک لحظه گذشت
و هرگز نفهمیدم
تو را  پیش از آن که دیده ام
فهمیده ام
یا بعکس

تو در خنده هایت محبوس بودی
و من
بیشتر از دو چشم داشتم
برای دیدن بغض ناگهانت
و تو خشم بودی
بر اشکی
که تو را هویدا می کرد

و تو
شکل تلخ ترانه های بی واژه بودی
که به یک رعد و برق
در خیابان ببارد
و بی خوابی را
میان خستگی های پلک هایت
تکرار کند.

۶ نظر:

  1. از این کارت خیلی خوشم اومد سعید!!! خیلی خوب بود

    پاسخحذف
  2. عين اون فيلمايي مي مونه كه طرف ميره آدم مي كشه مياد كتابشو مي نويسه!! خيلي طبيعي بود!!

    پاسخحذف
  3. زيبا بود
    لذت برديم
    نويسا باشيد!

    پاسخحذف
  4. سعید ! خوشمان آمد !
    و بی خوابی را
    میان خستگی های پلک هایت
    تکرار کند.

    پاسخحذف
  5. خیلی فضای تلخی داشت... دوست داشتم!

    پاسخحذف