تو
رنگ گذشته های سردی بودی
که هرگز گرمای آینده را
با پوست و استخوان
درک نمی کرد
و ندایی بودی
که به یک لحظه گذشت
و هرگز نفهمیدم
تو را پیش از آن که دیده ام
فهمیده ام
یا بعکس
تو در خنده هایت محبوس بودی
و من
بیشتر از دو چشم داشتم
برای دیدن بغض ناگهانت
و تو خشم بودی
بر اشکی
که تو را هویدا می کرد
و تو
شکل تلخ ترانه های بی واژه بودی
که به یک رعد و برق
در خیابان ببارد
و بی خوابی را
میان خستگی های پلک هایت
تکرار کند.
از این کارت خیلی خوشم اومد سعید!!! خیلی خوب بود
پاسخ دادنحذفعين اون فيلمايي مي مونه كه طرف ميره آدم مي كشه مياد كتابشو مي نويسه!! خيلي طبيعي بود!!
پاسخ دادنحذفزيبا بود
پاسخ دادنحذفلذت برديم
نويسا باشيد!
سعید ! خوشمان آمد !
پاسخ دادنحذفو بی خوابی را
میان خستگی های پلک هایت
تکرار کند.
مرسی دوستان
پاسخ دادنحذفخیلی فضای تلخی داشت... دوست داشتم!
پاسخ دادنحذف