۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بی پنجره

چشمهایم را
نه می توانم باز کنم
و نه می توانم از تو بردارم
دیگر اختیار در دست من نیست
هوس تلخ بیداری در گوشم زمزمه می کند
و من نمی توانم گوشهایم را باز کنم
نمی توانم نشنوم !
اختیار در دست من نیست
اختیار را از من دزدیده اند
دزدیده اند
و زبان من
کلمات من
بار سنگین فهم تو را
تحمل نمی کنند

آه ! تو اینجایی
نزدیک تر از نزدیک
می بینمت
می شنومت
می گویمت
اما نمی دانم
که تو نیز آیا
خود را می بینی ؟
تو نیز می شنوی
زمزمه ی تلخ بیداری را ؟
نمی دانم
نمی دانم
نمی توانم مغزم را باز کنم
بیاندیشم
به پنجره های پشت دیوار

می بینمت!
هزار پنجره شده ای
پشت هزار دیوار
اما دست های من نمی رسند
که پنجره ی پیراهنت را باز کنند
می شنومت !
آواز شده ای
و با هزار حنجره می خوانی
اما گلوی من
بند است
به طناب
به طناب سکوت

آه!
نمی دانم پشت چاردیوار این اتاق
چند پنجره
چند آواز در انتظار اند
تا دست هایم را دراز کنم
و گره ی گلو را باز
می ترسم
می ترسم
بیدار نشوم
و برای همیشه در قفس خواب بمانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر