پاهایت را به من قرض بده
که خالی است بدن
از توان ِ رفتن
دستهایت را قرض بده
برای ساختن ِ ابری
که گاهوبیگاه
بر سایهاش ببارد
□
خالیست زمین
از خواهشهایی
که همصدای آمدن ِ پاییز اند
و آنکه به خواستن
چوب ِ حراج میزند،
و تمام آنچه نمیگوید
در دستهای ِ بیرگاش پیداست،
قفلیست
بر تمام ِ کلیدها
□
و اینک تمام صداهاست
صدای رعد و برقات
که فریاد است و اشک؛
میبارد و میشوید
تمام چهرهی خاکستریات را
از زخمهای ناپیدا
□
پاهایت را به من قرض بده
-هنوز بر این زمین باید رفت-
و چشمهایت را؛
که هنوز در این خاک
بغضها
خنثی نشدهاند.
به هر حال :
پاسخحذفاز زیبایی "
برای ساختن ِ ابری
که گاهوبیگاه
بر سایهاش ببارد " و انسجام لحن و تا حدی زبان که بگذریم و نگذریم ،
فکر می کنم دیدن این همه مصدر مطلق در شعر/نوشته ای که اساسش تصویر و یک لحظه ی ناب است به آدم اضطراب می دهد . چشم های مخاطب را در نقاطی که لازم نیست اسیر می کند . آن هم فقط و فقط به دلیل کم اهمیت هم شکل بودن و توالی مصدر هایی مثل "رفتن" ، "آمدن" ، "خواستن" ، در چند خطی که قرار است خونابه ی یک لحظه ی گذرا باشد . "شعر" باشد .
این کاری است که همه ی ما همیشه می کنیم . بی جهت چیزی را برای دیگران توضیح می دهیم که ناگفته بر خودمان و هر خود دیگری که می خواند ، واضح ِ واضح است .
(در کل می خواهم بگویم که دوستش داشتم با این ابراز عقیده ی ظالمانه که فکر می کنم : گلوله ی بغض ، گاه به گاه خالی می شود اما ،
هرگز خنثی شدنی نیست .)
زیبا بود
پاسخحذف