۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

قفل بر کلید


پاهایت را به من قرض بده
که خالی است بدن
از توان ِ رفتن
دست‌هایت را قرض بده
برای ساختن ِ ابری
که گاه‌و‌بی‌گاه
بر سایه‌اش ببارد



خالی‌ست زمین
از خواهش‌هایی
که هم‌صدای آمدن ِ پاییز اند
و آن‌که به خواستن
چوب ِ حراج می‌زند،
و تمام آنچه نمی‌گوید
در دست‌های ِ بی‌رگ‌اش پیداست،
قفلی‌ست
بر تمام ِ کلیدها



و اینک تمام صداهاست
صدای رعد و برق‌ات
که فریاد است و اشک؛
می‌بارد و می‌شوید
تمام چهره‌ی خاکستری‌ات را
از زخم‌های ناپیدا



پاهایت را به من قرض بده
-هنوز بر این زمین باید رفت-
و چشم‌هایت را؛
که هنوز در این خاک
بغض‌ها
خنثی نشده‌اند.

۲ نظر:

  1. به هر حال :
    از زیبایی "
    برای ساختن ِ ابری
    که گاه‌و‌بی‌گاه
    بر سایه‌اش ببارد " و انسجام لحن و تا حدی زبان که بگذریم و نگذریم ،
    فکر می کنم دیدن این همه مصدر مطلق در شعر/نوشته ای که اساسش تصویر و یک لحظه ی ناب است به آدم اضطراب می دهد . چشم های مخاطب را در نقاطی که لازم نیست اسیر می کند . آن هم فقط و فقط به دلیل کم اهمیت هم شکل بودن و توالی مصدر هایی مثل "رفتن" ، "آمدن" ، "خواستن" ، در چند خطی که قرار است خونابه ی یک لحظه ی گذرا باشد . "شعر" باشد .

    این کاری است که همه ی ما همیشه می کنیم . بی جهت چیزی را برای دیگران توضیح می دهیم که ناگفته بر خودمان و هر خود دیگری که می خواند ، واضح ِ واضح است .

    (در کل می خواهم بگویم که دوستش داشتم با این ابراز عقیده ی ظالمانه که فکر می کنم : گلوله ی بغض ، گاه به گاه خالی می شود اما ،
    هرگز خنثی شدنی نیست .)

    پاسخحذف