۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

مثل سوراخ گرفته‌ی زودپز

هنوز در من اون آتشفشان هست که گه‌گاه احتمال میره منفجر شه. وقتی روی خودت یه پوسته از کارای عقلانی که باید بکنی می‌کشی، و درونت این‌قدر ملتهب‌ه. کم‌کم پوسته شکافته می‌شه و هرچی مذاب درونت هست فوران می‌کنه. وقتی تمام وجودت، از فرق سر تا نوک پا به اون بوسه‌ی مرگ‌آور لعنتی متعهّده. و چه تعهّدی، تعهّد به ویرون شدن، تعهّد به هرگز-التیام-نیافتن.

هیچ‌وقت نتونستم خوشحال باشم. احمقانه‌س. وقتی دردی در وجودت باشه و بتونی فراموش کنی. بتونی اینقدر فراموشش کنی که بتونی بخندی. میگه چیزی هست که به من نمیگی. بیمارم. ندونستن همیشه بیماری میاره. من هیچی از هیچ‌کس نمی‌دونم. اگه می‌دونستم زندگی‌م بهتر بود. دونستن هم به معنی خلاصه کردن آدماست. به معنی تقلیل دادنشون به چند صفت. برای شناختن، برای دونستن آدما باید جای خودشون بود. نه … جای خودشون هم باشی نمی‌تونی بشناسی، نمی‌تونی بدونی که حرکت بعدی‌ت چیه. برای منطقی بودن باید مُرد.

تو خودم دارم فرو می‌رم. می‌پرسن چرا داری دور می‌شی. چرا داری کم‌میشی. رفتارای آدما رو چقدر باید تحمل کرد؟ وقتی نمی‌تونم ببینم فلان‌کس با هر دختری که دم‌دست‌ش‌ه می‌خوابه. فلان‌کس انقدر به معنای واقعی “سیاست‌مدار”ه که آدم نمی‌دونه فردا می‌تونه بهش اعتماد کنه یا نه. یا فلان‌کس رو می‌بینی که باید زحمت بزرگ‌کردن‌شو بکشی، کم‌کم به این نتیجه رسیدم که “دوست” معنی‌ای عمیق‌تر از خودش داره. یعنی دو آدم در کنار هم دوست نیستند. دوست یعنی دو نفر به‌اضافه‌ی چیزی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر