۱۳۸۳ اسفند ۱۴, جمعه

قصه ي ما به سر رسيد...

ديروز اختتاميه ي جشنواره ي 21 بود.
زنگ ناهار اومدن ليست پروژه هاي برتر رو رو بردهاي مدرسه زدن.
من رفتم نگاه كردم.
توي قسمت پروژه هاي كامپيوتر رو نگاه كردم،
اسمم نبود.
دلم هري ريخت پايين.
نا اميد شده بودم.
اومدم اسم بقيه پروژه ها رو بخونم ببينم بقيه چكار كردن.
بعد از پروژه هاي زيست،
پروژه ما رو نوشته بودن.
خيلي خوشحال شدم؛
ولي فقط اسم من بود.
اسم دوستمو نزده بودن
رفتم گفتم،
گفتن كه كاريش نمي شه كرد و ديگه دير شده.
خلاصه به خودش گفتم، (دوستم)
اونم كلي ناراحت شد و الان همه رو از چشم من بدبخت مي بينه.
بعد از ظهر م براي اختتاميه نموند.
دلم براش سوخت.
زنگها گذشتن و ما هم منتظر شروع اختتاميه.
بالاخره ساعت سه و نيم شد و اختتاميه شروع شد.
اولش طبق روال هميشگي قرآن خوندن.
پس از اون آقاي جعفري - مديرمون - اومد سخنراني كرد.
سخنرانياش حوصله آدمو سر مي بره!
خيلي طولاني حرف مي زنه.
بعد از اون آقاي آشتياني -مسئول پژوهشي- اومد صحبت كرد. (يه زماني معلم زيستمون بود)
اين باز كوتاهتر ار قبلي بود.
بعد نوبت جايزه ها شد.
اول جايزه ي دبيراي جشنواره (از دوماي خودمون) رو دادن
واقعا زحمت كشيده بودن.
ولي حيف، روزاي جشنواره خورد به برف و تعطيليا و كل زحمتاشون هدر رفت.
سال ديگه هم ماها ميشيم عوامل جشنواره.
اينا رو كه جايزه هاشون رو دادن،
رفتن سراغ دانش آموزاي ممتاز پايه ها.
بهشون نفري يه ربع سكه دادن.
همش منتظر بودم منو اعلام كنه برم رو سن جايزه مو بگيرم.
انقدر براي اين و اون كف زده بودم ديگه دستام نا نداشت!
به زور براي احترامشون كف زدم.
خلاصه نوبت منم رسيد و رفتم جايزه مو بگيرم.
همش فكرم پيش امير بود.
سه تا جايزه بهم دادن.
شنبه ميبرم مدرسه تا امير يكيشو ور داره.
اون وسط مسطا هم اومدن موسيقي سنتي زدن.
وااااااااااااااااااااااي..........
چقدر صداي سنتور بهم حس ميده.
بهر حال اينم گذشت و از آمفي تئاتر بيرون اومديم.
جايزه ها رو گذاشتم تو كيفم.
پذيرايي مي كردن.
ديدم شلوغه، گذاشتم خلوت شه برم وردارم..
ولي بديش اين بود كه ديگه كيك بهم نرسيد!
منتظر يكي از دوستام كه اجرايي جشنواره بود و منم خيلي دوسش دارم شدم.
اون اومد ولي نميدونم چرا نمي تونم باهاش راحت باشم.
بهر حال، از در مدرسه خارج شديم و جشنواره 21 رو بدرقه كرديم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر