۱۳۸۳ اسفند ۲۰, پنجشنبه

غزلی از مولوی...

تو كلاس نشسته بوديم كه يكي اومد كه يه سري كتاب پخش كنه.
اولش خيال كردم بازم مجله ي سمپاده.
مي خواستم بگيرم از پنجره بندازم بيرون!
كتاب رو كه جلوي من گذاشت، ديدم رو كتاب نوشته " غزليات شمس"
نمي دونم چي بود.
يه حسي در من ايجاد شد.
انگار دنيا رو به من داده بودن.
يا اينكه بهترين هديه اي بود كه مي تونستم تو عمرم بگيرم.
يه غزل زيباشو مي نويسم:

هر نفس آواز عشق مي رسد از چپ و راست
ما به فلك مي رويم، عزم تماشا، كه را ست؟

ما به فلك بوده ايم، يار ملك بوده ايم
باز همانجا رويم، جمله كه آن شهر ماست

خود ز فلك برتريم، وز ملك افزون تريم
زين دو چرا نگذريم؟ منزل ما كبرياست

گوهر پاك از كجا؟ عالم خاك از كجا؟
بر چه فرود آمديت؟ بار كنيد اين چه جا ست؟

بخت جوان يار ما، دادن جان كار ما
قافله سالار ما، فخر جهان، مصطفا ست

از مه او مه شكافت، ديدن او بر نتافت
ماه چنان بخت يافت، او كه كمينه گداست

بوي خوش اين نسيم از شكن زلف او ست
شعشعه ي اين خيال زان رخ چون والضحي است

در دل ما در نگر، هر دم شق قمر
كز نظر آن نظر، چشم تو آن سو چراست؟

خلق چو مرغابيان، زاده ز درياي جان
كي كند اينجا مقام؟ مرغ كزان بحر خاست

بلكه به دريا دريم، جمله درو حاضريم
ورنه ز درياي دل موج پياپي چراست؟

آمد موج الست، كشتي قالب ببست
باز چو كشتي شكست، نوبت وصل لقا ست

خيلي قشنگه نه؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر