۱۳۸۳ اسفند ۱۶, یکشنبه

عجيبه...

نمي دونم،...
خيلي عجيبه...
انگار كارايي كه ما مي كنيم،
اتفاقايي كه توي ابن دنيا مي افته،
به هم ربط دارن...
يه ربط عجيب.

مثلاً تصميم گرفته بودم براي كسي هديه بخرم، و مي خواستم پولامو جمع كنم.
متوجه شدم يكي از دوستام متني رو مي خواد تايپ كنه.
ازش گرفتم و تايپ كردم
فردا هم مي خواد پولشو به من بده..

يا اينكه از چند وقت پيش يه سؤال برام پيش اومده بود كه
ما چرا درس مي خونيم؟
فايده ش چيه؟
فردا كه از ما نمي پرسن فيزيكت چند شد؟ يا رياضي ت چند شد؟

مي گن چقدر كار خوب كردي؟
چي كار كردي؟
چي كار نكردي؟....

ولي امروز سر زنگ ديني،
معلممون گفت كه كسي كه نيت مي كنه كه مثلاً مي خوام معماري بخونم كه بعداً ساختموني بسازم كه نريزه،
از وقتي كه شروع به خوندن درس مي كنه،
تا وقتي كه مثلا اون خونه رو بسازه،
همش عبادت كرده.

و مشكلم رفع شد.
عجيبه...
شايد ربط اتفاقا به هم مثل نقطه هاي توي صفحه مختصات باشه.
شايد همين نتيجه گيري رو كه كردم اثر پروژه اي باشه كه برداشتم.

پروژه م، پروژه ي كامپيوتري بود. – رسم توابع دو بعدي و سه بعدي.
براي رسم تابع نقطه ها رو محاسبه مي كرد و كنار هم مي ذاشت و خط يا صفحه رو مي كشيد
ميگم، كامپيوتر خط رو نمي فهمه،
فقط اينو مي فهمه كه بهش بگيم چند تا نقطه رو بزار رو صفحه.
ولي ماييم كه ربط نقطه ها به هم – يعني خط بودنشونو مي فهميم.

شايد براي خدا هم همينجوري باشه.
اتفاقايي كه رخ ميدن، حتما بيهوده نيستن و ربطي دارن.
و خدا ربطشون رو مي فهمه..
شايد همينه كه ميگن هر اتفاق يه حكمتي پشتش داره،
يه دليلي داره
همونطور كه حافظ ميگه:
باشد اندر پرده بازيهاي پنهان غم مخور
يا امام حسين ميگه:
"حق هر چقدر تلخ باشد، بر آن صبر كن"

-جالبه؛
از كلاس زبان داشتم بر مي گشتم،
تو اين فكر بودم كه اون جايزه ه رو ببرم به امير بدم يا نه.
به همين جمله بر خوردم و تصميم قطعي رو گرفتم؛

نمي دونم، خيلي عجيبه..

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر