۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

بود و ... نبود

ساعت حدود چهار صبح بود. شب نخوابیده بودم. از پشت دنیای مجازی بلند شدم و به رختخواب رفتم. نمی توانستم بخوابم. یاد "او" افتادم. چه خاطره ها با هم داشتیم. مثل یک فیلم سینمایی می دیدمشان.


..."کی میای اینترنت؟..." روبروی من می خندد. من هم در رختخواب به تصویر او لبخند می زنم. "من مانتومو دوست دارم." لبخند گلایه آمیزش در من آشوب می کند. "تو رو به مامانم گفتم" حس پیروزی در چهره اش پیداست...


هوا سرد است. زیر آفتاب بعد از ظهری زمستان روبروی دکه ی روزنامه فروشی ایستاده ام منتظر او تا آن سوی خیابان بیاید و ببینمش. نیم ساعت است که اینجا ایستاده ام. اما بالاخره می آید. از خیابان می گذرم و به سوی او می روم.


-"سلام."


انگار با آنی که در ابتدا دیده بودم فرق کرده. چتری هایش را کنار می زند تا من را ببیند ...


در رختخواب غلت زدم. هنوز جلوی چشمم بود. انگار در همان لحظه پای پل عابر پیاده منتظرش ایستاده ام.


...با مانتوی سیاه و سفیدش از پله های پل پایین می آید. می خواهم بگویم وقتی به پله ی پنجم رسیدی تا آغوشم پرواز کن. اما...


از گوشه ی چشمم اشکی سرازیر شد. از کنار گوشم گذشت و به روی بالِش ریخت.


...صدای زنگ پیام موبایل بلند می شود. دلم هرّی می ریزد. به امید اینکه او باشد موبایل را بر میدارم. "شبت بخیر عزیزم :-*" لبخند می زنم...


دومین قطره هم سفر کرد...دوباره غلتی زدم؛ به امید اینکه شاید مجالی برای فرار از خاطرات باشد.


...پشت میز نشسته است و قهوه می خورد. "ابروهاتو برداشتی؟" لبخند می زند."چشات قهوه ایه..."...


گریان، پاهایم را در آغوش گرفتم؛ مثل جنینی در رحم مادر که پی آرامش می گردد.


...شام غریبان است. زمین هم مانند آسمان ستاره باران شده. می گویند در این شب برای حاجت هایمان شمع روشن کنیم. دو شمع در کنار هم – کاملا ٌ در کنار هم – روشن می کنم...


از خاطرات رهایی ام نبود. انگار به دست و پایم طناب بسته بودند و نیرومندانه مرا این سو و آن سو می کشیدند.


...چند روزی ست که از تولدش می گذرد. برایش گردنبندی خریده ام و به گردنش می اندازم... موهایش چه بوی خوبی می دهند...بوی بهشت، بوی فرشتگان، بوی خودش...


آهی کشیدم. دیگر شمارش قطره اشک ها از دستم خارج شده بود.


...روی نیمکتی در پارک نشسته ایم. به او نگاه می کنم؛ پر از همه ی چیزهایی ست که من دوست دارم. لطافت، زیبایی، احساس... او پر از خودش است و برای همین دوستش دارم – برای خودش...


لبخندی زدم. لبخندی از مزه ی تلخ خاطرات شیرین گذشته. او را پیش خودم حس کردم ... اما نبود.


...برایم در یک شبکه ی اینترنتی هدیه ای فرستاده است. نگاه می کنم؛ یک دستبند مجرمانه برایم فرستاده. زیرش را می خوانم: "روشی غیر مستقیم برای آنکه بگوییم برای همیشه با همیم!"...


خاطرات ِ دور و نزدیک پیش چشمم زیر و رو می شدند؛ یکی پس از دیگری. خاطرات خوب تا نصفه به یاد می آمدند و خاطرات بد تمام.


..."می خوام دوستی مون فقط یه دوستی ساده باشه." این را گفت و هرگز صدای دل من را نشنید. دل من آن قدر ناجور شکست که تکه هایش چون ترکش هایی به همه ی اندامهایم فرو رفت. شاید فکر می کرد که به من لطف می کند. ندانست که برای همیشه فلجم خواهد کرد.


در رختخواب درد خیس ترکش ها را در سینه حس کردم. می گویند انسان فراموشکار است. شاید من انسان نیستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر