به لرزش مژه ات،
وقتی که شک داشت
برای اشک ریختن،
ایمان آورده ام.
به نگاه غمگین ات،
وقتی هزاران حرف داشت
و نمی گفت
ایمان آورده ام.
به دست های مضطرب ات،
که در دست های نوازشگر ام
فرداها را طراحی می کرد،
و به امروز جان می داد
ایمان آورده ام.
به خنده ی ناگهان ات،
که دریاها را می لرزاند
و کوه ها را
و شهر ها را
و دل ها را
ایمان آورده ام.
بر کفر من ببخش،
که معجزه می کردی و من
نه تو را
که معجزه را می دیدم.
سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
۱۳۸۸ اسفند ۱۶, یکشنبه
معجزه گر
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
آفرین. کار قشنگی بود. حرف واسه زدن داشتی.
پاسخحذففرم این تکراراات قبلا خسته م می کرد، ولی الان با پایان قشنگش از پتانسیل تکرارتم خوب استفاده کردی.
من لذت بردم. تصویراش زنده بود.
بدون اين همه رياضي و غيره نمي شد كه قشنگ باشه؟؟
پاسخحذفيه رگه هايي از حقيقت توش هست كه قشنگش مي كنه. نه چيزهايي كه باهاش مي نويسي.