۱۳۸۳ دی ۲۳, چهارشنبه

و چه تنها

ای در خور اوج! آواز تو در کوه سحر
و گیاهی به نماز.
غم ها را گل کردم، پل زدم از خودم
تا صخره دوست.
من هستم، و سفالینه ی تاریکی، و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ، و هوایی که خنک،
و چناری که به فکر، و روانی که پر از ریزش دوست.
خوابم چه سبک،ابر نیایش چه بلند،
و چه زیبا بوته زیست،
و چه تنها من!
تنها من، و سر انگشتم در چشمه ی یاد،
و کبوتر ها لب آب.
هم خنده ی موج، هم تن زنبوری بر سبزه ی مرگ، و شکوهی در پنجه ی باد.
من از تو پرم،
ای روزنه ی باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!
هنگام من است، ای در به فراز، ای جاده به نیلوفر خاموش پیام!

-سهراب سپهری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر