۱۳۸۳ دی ۲۵, جمعه

دروگران پگاه...

پنجره را به پهنای جهان می گشایم:
جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.
ساقه نمی لرزد، آب از رفتن خسته است: تو نیستی، نوسان نیست.
تو نیستی، و تپیدن گردابی است.
تو نیستی، و غریو رودها گویا نیست، و دره ها نا خواناست.
می آیی: شب از چهره ها بر می خیزد، راز از هستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود، جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد، و آب بیدار می شود.
می گذری، و آیینه نفس می کشد.
جاده تهی است. تو باز نخواهی گشت، و چشمم به راه تو نیست.
پگاه، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند:
رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند.

--سهراب سپهری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر