۱۳۸۳ دی ۲۴, پنجشنبه

ای نزدیک...

در نهفته ترین باغها، دستم میوه چید.
و اینک شاخه ی نزدیک! از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست، عطش آشنایی است.
درخشش میوه! درخشان تر.
وسوسه ی چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من، شاخه ی نزدیک!
از آب گذشتم، از سایه بدر رفتم،
رفتم، غرورم را بر ستیغ عقاب-- آشیان شکستم
و اینک، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو، شاخه ی نزدیک!

--سهراب سپهری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر