۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

باید آب ها را از کشتی بیرون ریخت

نمی شود دیگر، دنیا قصد ندارد چپکی بچرخد. هر چقدر زور می زنیم حرکتش را آنوری کنیم، باز ساز خودش را می زند. نمی دانم، این روز ها بدجور سنگین اند. بر تمام بدنم حسشان می کنم. آخر نمی دانم، از در و دیوار ناله می بارد. همه می نالند. از خوشحالش گرفته تا ناراحتش همه می نالند. شاید مریض شده ایم. همه، اپیدمی شده است این مریضی. من هم هرطور می خواهم جلوی این مرض را بگیرم، آخر یک جوری بیرون می ریزد. چه کنیم دیگر؟ دنیا سر سازش ندارد.

دوستان هر روز دور تر و دور تر می شوند. آن که دیروز مرهم بود، امروز خنجر می شود. نمی دانم چه رسم مسخره ای است این لبخند زدن. چرا می خواهیم بگوییم همدیگر را دوست داریم؟ چرا به زور به مدت 3-4 ساعت هر روز در یک کافه می نشینیم و می خواهیم همدیگر را تکه پاره کنیم ؟ حتی اگر دوستی پیدا شود، از فرط تنهایی و تکرار از یکدیگر می گریزیم. چرا اینقدر تنها شده ایم؟ نکند شیطان ما را طلسم کرده باشد ؟ بیهوده شده ایم. از صبح علی الطلوع پی – مثلا ً – علم و دانش می رویم و شب، چون مرده ای به رختخواب پناه می بریم. نمی دانم، این روزها بدجور سنگین شده اند.


بد وضعیتی شده. میان این همه خبر و اطلاعات و خبر و اطلاعات، نمی دانی به کدام اعتماد کنی، به کدام اعتنا کنی. سردرگمی مرا دامن می زند. سردرگمم. سر در گمیم. باید یک کاری کرد، آری باید یک کاری کرد. دوستی ها را باید دوباره ساخت. نمی دانم، چگونه و کی اش را خدا می داند. آدم ها را باید دوباره ساخت. به خدا تا وقتی که آدم ها یاد نگیرند دوست داشته باشند، هیچ چیز از جای خود تکان نخواهد خورد. دوستی هایمان بوی دوستی نمی دهد. به خدا نفرت پمپ شده است در رگهای این شهر. داریم غرق می شویم. باید آب ها را از کشتی بیرون ریخت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر