۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه

شب نوشت

شب که می شود، حقیقت بر سرم نازل می شود.آنچه در روز از آن می گریزیم، همیشه با ما ست و چراغ را که خاموش می کنیم، سنگینی دستهایش را بر شانه هایمان حس می کنیم. شب بسیار ترسناک است، چرا که روحمان را برهنه پیش چشمانمان قرار می دهیم و مبهوت به آن می نگریم. نقابمان را زمین می گذاریم و می بینیم هیچکس در پس آن نیست. تنهاییم. مطلقا ً تنها. شبها بار عجیبی دارند. شب، غریب آینه ای ست. آینه ای که از آن می ترسیم و می خواهیم آن را بشکنیم و در نهایت خود را می شکنیم. صبح تا غروب به در و دیوار می کوبیم تا همین چند دقیقه و چند ساعت ی شب را بیدار باشیم و هشیار. حقیقتا ً هشیار. تنهایی بر سرمان نازل می شود و چون زخمی ما را ار خواب باز می دارد. در نگاه آینه می میریم.شب سکوتی عجیب دارد. سکوتی که تمام روز پی آن می گردیم و نمی یابیم. سکوتی عارفانه شاید. سکوتی مثل مرگ، مثل خواب، مثل ترس. سکوتی گویا تر از هزاران گفتار. در سکوت شب هزاران موسیقی ست. و موسیقی از تنهایی های شبانه ست که زاده می شود. در شب خود را برهنه می یابی. عاری از هر چه نام و مقام دروغی و خالی. با خودت تنها می شوی و به تو هجوم می آورد. در شب است که عمق نور را حس می کنی. می فهمی شب در شب بودنش زیباست، والاست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر