سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
۱۳۸۸ فروردین ۱۴, جمعه
شب نوشت
شب که می شود، حقیقت بر سرم نازل می شود.آنچه در روز از آن می گریزیم، همیشه با ما ست و چراغ را که خاموش می کنیم، سنگینی دستهایش را بر شانه هایمان حس می کنیم. شب بسیار ترسناک است، چرا که روحمان را برهنه پیش چشمانمان قرار می دهیم و مبهوت به آن می نگریم. نقابمان را زمین می گذاریم و می بینیم هیچکس در پس آن نیست. تنهاییم. مطلقا ً تنها. شبها بار عجیبی دارند. شب، غریب آینه ای ست. آینه ای که از آن می ترسیم و می خواهیم آن را بشکنیم و در نهایت خود را می شکنیم. صبح تا غروب به در و دیوار می کوبیم تا همین چند دقیقه و چند ساعت ی شب را بیدار باشیم و هشیار. حقیقتا ً هشیار. تنهایی بر سرمان نازل می شود و چون زخمی ما را ار خواب باز می دارد. در نگاه آینه می میریم.شب سکوتی عجیب دارد. سکوتی که تمام روز پی آن می گردیم و نمی یابیم. سکوتی عارفانه شاید. سکوتی مثل مرگ، مثل خواب، مثل ترس. سکوتی گویا تر از هزاران گفتار. در سکوت شب هزاران موسیقی ست. و موسیقی از تنهایی های شبانه ست که زاده می شود. در شب خود را برهنه می یابی. عاری از هر چه نام و مقام دروغی و خالی. با خودت تنها می شوی و به تو هجوم می آورد. در شب است که عمق نور را حس می کنی. می فهمی شب در شب بودنش زیباست، والاست.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر