پیرمرد خوش خیال
آبهای چشمه را
سالهاست خشک می کند
و دستهایش
بوی بلاهت پنجره های نومید را می دهند.
پیرمرد خوش خیال
شب ها نمی خوابد و
ماه را
در قفس چشمانش زندانی کرده است.
او
سالهاست که در کوچه ی ما
پرسه می زند
و چهره ی سوخته اش
تصویر داغ ترین نفرت های زمین است
پیرمرد خوش خیال
- به خیالش
ابرها را به حرکت دستانش
می لرزاند و
- به خیالش
ستاره ها پرنده نیستند
او قرنهاست
که حساب اشک های تمامی آدمیان را
از بر است
و به دست باد می سپارد
قصه هایی را که گوشی برایشان نیست
او
قرنهاست
که قرنها را از یاد برده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر