۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

حجاب نامریی

مثل بچه هایی که از پشت شیشه ی دو تا اتوبوس کنار هم، همدیگه رو می بینن، دوست دارن برن با هم بازی کنن، به هم پز اسباب بازیاشونو بدن، با هم قهر کنن و دو دقیقه بعد با هم توپ بازی کنن؛ اما فقط دماغشونو می چسبونن به شیشه و بخار دهنشون شیشه رو می گیره، یه چیزی این وسط هست که نمیذاره حرف بزنیم، نمیذاره داد بزنیم، نمیذاره قاه قاه بخندیم. یه چیز مسخره که شاید بعدن بفهمیم میشد به راحتی ازش رد شد و بیخیالش شد. اما یه چیزی هست؛انگار یه شیشه که نمیشه دیدش و فقط وقتی کله ت میخوره بهش می فهمی که یه چیزی این وسط بوده. یه چیزی که خیلی اذیتت می کنه و باعث میشه فقط نصف حرفاتو بزنی و بقیه شونو نگه داری بلکه شاید بعدن یه روزی اینا رو بگی. انگار یه پلیسی پشت حنجره ت وای میسه و کلمات رو نگه میداره که رد نشن. آخرش هم انقد تو ترافیک می مونن که تصمیم می گیرن برگردن خونه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر