ترس های بچگیام سراغام را گرفته اند. باز شب خوابام نمیبرد. آن وقتها یادم هست که میترسیدم از پنجره دزد بیایید تو. با هر صدایی تنم می لرزید. رو به پنجره میخوابیدم؛ شاید فکر میکردم با این کار راحتتر عکسالعمل نشان میدهم—هر چه بود آرامشبخش بود. بعدن یاد گرفتم که کسی آنسوی پنجره نیست که بخواهد بیاید تو – یا دستکم به خودم اینطور تلقین کردم.
اما الان، ساعت چهار صبح، همان احساس بچگیام را دارم. میترسم کسی پشت بنجره باشد شاید. می دانم باید بخوابم اما یک چیزی هست که مانع آن میشود و وادارم میکند که پای کامپیوتر و فیسبوک بنشینم. حتا نمیدانم از چه میترسم. انگار آن دزد زمان بچگی الان مثل قند حل شده است و تمام اطرافام را گرفته است. حساش میکنم. همینجاهاست.
سعید برزگر ام؛ معمار و دانشجو. از شعر مینویسم -آنجا که زبان به تحلیل راه نمیدهد، و از معماری و شهر مینویسم -آنجا که زبان به شعر نمیچرخد.
۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه
دزد زمان بچگی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر