۱۳۸۳ اسفند ۱, شنبه

شب تاسوعا...

امروز رفته بودیم خونه مامان بزرگم.
می خواست نذری بپزه.
مادرم توی پخت غذا و من توی پخشش کمک کردم.
همین که در خونه ی همسایه ها نذری بدی هم کلی حال داره.

برگشتنی، با داییم اینا اومدیم.
توی راه به دسته ها برخورد کردیم.
وای،...
این شبا یه حال و هوای دیگه ای داره...
دوست داشتم از ماشین برم پایین و با عزادارا سینه بزنم.
شاید مامانم راست بگه.
عزای بزرگان هم شادی داره..
این شبا کلی خاطره س...
دسته ها رو که دیدم، یاد بچگیام افتادم..
اون زمان همش فکر و ذکرم توی این روزها این بود که یه زنجیر بخرم و برم دسته...
یادمه،
همش دوست داشتم برم توی صف بزرگترا وایسم؛
آخه می دیدم اونا مرتب زنجیر می زنن و بچه های ته صف نا مرتب.

فردا هم داریم میریم خونه ی اون یکی مادر بزرگم.
پدرم این دو-سه روز رو مرخصی گرفته تا با هم باشیم.
این روزا خود عشقه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر