۱۳۸۳ بهمن ۱۹, دوشنبه

صحبتی با خدا...

شبی خواب دیدم که با خدا صحبت می کنم.

خدا گفت: "می خواهی با من صحبت کنی؟"
من گفتم:"اگر وقت داشته باشید".
خدا لبخندی زد و گفت:"وقت من بی نهایت است.
حال، چه سوالی از من داری؟"
گفتم:"چه چیزی بیشترشما را در مورد انسان شگفت زده میکند؟"
خدا گفت:
"اینکه انسانها از کودکی خسته می شوند،
و به سرعت رشد میکنند،
و دوباره آرزوی کودکی می کنند.

اینکه انسان ها سلامتی شان را برای پول از دست می دهند،
و سپس پول را برای بازگرداندن سلامتی به باد میدهند.

اینکه آنها با نگاهی نگران به آینده،
حال خود را از یاد می برند،
که دیگر نه در حال زندگی می کنند،
نه در آینده.

اینکه آنها طوری زندگی می کنند،
گویا هیچگاه نخواهند مرد،
و طوری میمیرند،
انگار هیچ هنگام نزیسته اند."

خدا دست مرا گرفت،
و برای مدتی بین ما سکوت حاکم بود.

سپس پرسیدم:
"به عنوان یک پدر چه درسهایی از زندگی برای فرزندانت داری؟"

خدا پاسخ داد:
"این که آنها نمی توانند کسی را عاشق خود کنند،
آنها باید به خودشان اجازه دوست داشته شدن دهند.

اینکه خوب نیست، مقایسه ی خود با دیگران.

اینکه ببخشایند، با تمرین بخشودن.

اینکه بدانند، چند ثانیه بیش طول نخواهد کشید که زخم عمیقی در دل کسی که دوستشان دارند، به جا بگذارند.
ولی ترمیم آن نیازمند سالها وقت خواهد بود.

بدانند که انسان ثروتمند،
کسی نیست که بیشترین را دارا ست،
بلکه به کمترین نیاز دارد.

اینکه کسانی هستند که از ته دل دوستشان دارند،
ولی نمی دانند که چگونه حسشان را ابراز کنند.

اینکه ممکن است دو نفربه یک جسم نگاه کنند،
و آن را به شکلهای مختلف ببینند.
بدانند که بخشودن دیگران کافی نیست،
بلکه باید بخشودن خود را نیز بیاموزند."

آرام گفتم: "از وقتی که به من دادید خیلی متشکرم."

سپس پرسیدم:
"چیز دیگری هست که بخواهید به فرزندان خود بگویید؟"

خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
"بدانند که من اینجا هستم،
همیشه...."

برگردان از-- Interview with GOD

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر