۱۳۸۶ آذر ۷, چهارشنبه

و تو را می نگرم...

ساعتی مانده ز روز


دور می گردی از این گاه قرار،



من تو را می نگرم


و قدمهایت را


که هم آهنگ است با نبض دل عاشق من


تا هزاران صد بار


عشق را در دل تشدید کند



من تو را می نگرم


قامتت بس که بلند است


به طاق آسمان دل من


نیک سر می سایی



و تو را می نگرم


چشم را می بندم


تویی تصویر خیالی کدر


که به آفاق خیالم گهگاه


نقش بر می بندی



ساعتی مانده ز روز


می شتابی سوی مهر


هیچ میدانی


که چو خوش می خندی،


مهر از فرط حسد


این همه سرخ و فروزان گشته ؟



تو از آن نازتری


لیک باید بپذیری،


که حقیقت اینست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر