۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

حتی سخت تر از معشوق بودن

[اتاق پسر. دود اتاق را گرفته. دختر پیش پسر نشسته. پنجره نیمه باز است و خورشید روی موهای دختر می تابد]


دختر [نگران]-به جای سیگار کشیدن بگو چته. میخوام کمکت کنم.


پسر [به سیگارش پک می زند. به تابلوی درخت خشک روی دیوار اتاقش نگاه می کند] – تو نمی تونی


دختر – چرا نمی تونم ؟ ببین من دوستتم. تو باید حرفاتو به من بگی.


پسر – چیزی واسه گفتن ندارم.


دختر – ببین من که می دونم عاشق شدی. وضعت هم اونقدی که خودت میگی خراب نیست! خب بگو کیه برم باهاش صحبت کنم حتما ٌ قبول می کنه. کی از تو بهتر!


پسر [پوزخند دردناکی می زند] – آره عاشق شدم. ولی تو هیچ کمکی نمی تونی بکنی.


دختر [مهربانانه] – من نمی تونم تو رو اینجوری ببینم. بگو کیه برم بهش بگم که تو چه پسر گلی هستی!


پسر [به دختر نگاه می کند] – به نظرت قبول می کنه ؟


دختر – باید دیوونه باشه قبول نکنه ! خب بگو کیه [لبخند ملتمسانه ای می زند]


پسر [پکی به سیگارش می زند] – تو.


[چهره ی دختر میان مبهوت و هراسان است. بلند می شود و به سمت در می رود. پسر پوزخند دردناکی می زند. سیگارش را خاموش می کند.]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر