۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۵, شنبه

و من طوفان شدم ...

-اولی : حالا این همه صبر کردی این دو سه ماه هم روش!

-دومی : اگه دروغ بگه چی؟ اگه قالت بذاره.

-سومی : مهم نیست بابا. بریز دور این حرفا رو.

-اولی : آخه دوسش دارم! نمی تونم بیخیالش شم!

-دومی : شاید حق با تو باشه ولی برعکسش...؟

-سومی : مهم نیست بابا. بریز دور این حرفا رو.

-اولی : من که نمی تونم به این سادگیا بی خیالش شم!

-دومی : کی گفته نمی تونی؟؟ مگه اون نتونست؟

-سومی : مهم نیست بابا بریز دور این حرفا رو.

-اولی : آخه از کجا معلوم اون منو دوست نداشته باشه؟

-دومی : از کجا معلوم داشته باشه؟

-سومی : مهم نیست بابا بریز دور این حرفا رو.

-اولی : اگه به من باشه که براش صبر می کنم. من بهش امید دارم.

-دومی : من یکی که چشمم آب نمی خوره اون بیاد.

-سومی : مهم نیست باب بریز دور این حرفا رو.

-اولی : تو دوسش نداری؟

-دومی : چرا... ولی...

-سومی : {سکوت}

-اولی : ولی چی؟

-دومی : اون چی؟

-سومی : {سکوت}

-اولی : آخه مگه چی میشه؟ برای تو مهم اینه که با عشقت هستی!

-دومی : آخه باید عشق دو طرفه باشه!

-سومی: {سکوت}

-اولی : من که دارم میگم هست!

-دومی : شاید. باید صبر کرد و دید.

-سومی : مهم نیست بابا بریز دور این حرفا رو.

-اولی و دومی: خفه شو !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر