۱۳۸۶ خرداد ۹, چهارشنبه

بطالتم بس از امروز کار خواهم کرد.

نمی دانم چه شد که یاد آقای گلشن - معلم تاریخ دوران راهنمایی - افتادم. خیلی معلم خوبی بود. از جلسه ی اول معلوم بود. می گفت: "انسانها سه دسته ن: اونایی که قصه می شن، اونایی که قصه می گن، اونایی که سرشون به تنشون نمی ارزه." اولش وقتی این را شنیدم کمی تنم لرزید. نمی دانم، صلابت حقیقت بود که وجود مرا لرزاند یا شکنندگی خودم که فکر می کردم دسته ی سوم باشم. می گفت : "ما که قصه نشدیم. تاریخ خوندیم که شاید سرمون به تنمون بیارزه.". مهندسی صنایع خوانده بود. نیمه ی راه، رشته اش دلش را زده بود و پی تاریخ رفته بود. از این دست آدمها کم نبودند: آقای انصاری، آقای میرمیرانی، آقای شیوا، آقای امیرخانی و... که همه مهندسی خوانده بودند. یعنی داشتند می خواندند که احتمالا با دسته بندی انسانها آشنا شده اند و مسیر خود را عوض کرده اند. از کجا معلوم، شاید من هم روزی سر خر را کج کردم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر