۱۳۸۶ خرداد ۹, چهارشنبه

داستانی در اوصاف طرح مربوط

امروز در چلچراغ مطلبی بسیار جالب و شنیدنی خواندم. البته قصه بود. شاید قصه ی قدیمی و معروفی بود و من نمی دانستم و شاید هم نو-نوشت بوده. به هر حال، خلاصه اش چنین است:

"موشی بو می برد که صاحبخانه برای او تله موشی فراهم کرده و قصد به دام انداختن او را دارد. موش، هراسان، به سراغ مرغ می رود و مشکلش را با او در میان می گذارد و از او کمک می طلبد. مرغ می گوید که مشکل موش به او ضرر نمی رساند، پس به او ربطی ندارد. موش ناراحت شده و به سراغ گوسفند می رود و از او هم تقاضای کمک میکند. گوسفند اظهار تاسف می کند و به موش کمک نمی کند. موش، اینبار به سراغ گاو می رود تا شاید او چاره ای کند، گاو هم با تاسف خوردن، موش را به حال خود وا می گذارد.

همان شب، ماری در تله موش گیر می افتد و زن صاحبخانه به خیال اینکه موش است در تاریکی می آید و مار پایش را نیش می زند. شوهرش او را پیش پزشک می برد، و پزشک دوای او را گوشت مرغ می نویسد. مرغ را سر می برند و گوشتش را به زن می دهند اما او بهتر نمی شود. پزشک گوشت گوسفند را پیشنهاد می کند. گوسفند را نیز قربانی می کنند و زن از گوشت آن می خورد و اینبار میمیرد. برای مراسم تدفین زن، شوهرش گاو را نیز برای مهمانان قربانی میکند."

خواستم شما هم خوانده باشید تا فکر نکنید که مشکلات دیگران به شما ربطی ندارد، بلکه روزی گریبان خواهد گرفت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر