۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه

نامه ای به من.

با نام خدا شروع می کنم که آغاز همه ی خوبیهاست - اگر ما نادیده اش نگیریم. خدایی که همین نزدیکی هاست. نزدیک تر از نزدیک - اگر ما او را ببینیم. خدایی که در همه ی مویرگ های دست نیز هست. خدا در همه ی اتفاقاتی ست که برای ما رخ می دهد و گاه مسیر زندگیمان را عوض می کند و گاه ثابتمان می دارد. خدا را - اگر دقت کنی - با چشم سر هم می بینی. تنها این را بدان که همه چیز خداست و خدا همه چیز است. خدا همین بارانی ست که گاه می بارد و رعد و برق قهر را در کنار ریزش قطره های مهر می نمایاند. چشمانت را باز کن و ببین. قلبت را باز کن و دوست بدار. خدا همین بادی ست که گاه می وزد و ذرات وجودمان را آکنده از پرواز می کند. صدای باران نام خداست. صدای پرندگان نام خداست. او لطیف ترین احساسی ست که در ما تجلی می کند. او بخشاینده ترین است - باید از او بخواهی تا ببخشد؛ و می بخشد.
در مورد خدا جز کلی گویی نمی توان گفت. جزئیات خدا را باید خود احساس کنی. باید به دریا گوش دهی تا خدا را دریابی. باید روی شن های خیس ساحل قدم برداری تا خدا را لمس کنی. باید در سجده ات اشک بریزی تا خدا را پیدا کنی.
سخن را دراز نمی کنم، خدا را در آغوش بگیر؛ زنده می شوی.
پیامبر درونی تو،
عقل تو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر