۱۳۸۶ خرداد ۱۰, پنجشنبه

حلی

نمی دانم، حسی بهم می گوید پست قبلی ای که در مورد دبیرستان نوشتم در شان دبیرستان نبوده. شاید چیزی کم گفتم. شاید که نه، حتما کم گفتم. خاطراتی که با دبیرستان علامه حلی دارم، شاید آنقدر باشد که نتوانم تمام و کمال بگویم. تمام تا آخر شب ماندن ها، سمینار، حلی کاپ، همه ی اینها برای من بهترین خاطره های زندگی هستند. نمی دانم کدامیک بهترین هستند. حتی گیر افتادن ساعت ۱۰شب !

این یک سال آخر چه زود گذشت. انگار از همه ی سالها زودتر گذشت و لحظه ها یمان را به دست باد سپرد. آنقدر سریع گذشت که انگار این سال را از زندگی مان بریده اند و تنها خاطره اش مانده ! هنوز نرفته دلم برای مدرسه تنگ شده. برای ستون هایش که از میان آنها مانوور میدادیم، برای راه پله هایش که شاید هزار بار از آن بالا و پایین رفتیم، برای درخت تنها در حیاط پشت راه پله، دروازه هایی که تورش همیشه پاره بود، نیمکت های پوشیده با درخت، بوفه ای که هر زنگ پاتوق ما بود، برای نرده های دیوار رو به دیوانه خانه. برای اتاق کپی که همیشه حد اقل یک ربع معطلی داشت، برای نمازخانه که گاهی می رفتیم تا دلی زنده کنیم، برای کارگاه که محفل بازی شاهزاده ی پارسی مان بود، برای سایت که نصف سال دوم را آنجا بودیم، حتی برای گروه الکترونیک که سالی یک بار هم گذرم به آنجا نمی افتاد،... همه ی اینها برایم خاطره است. دلم چه زود تنگ می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر